رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رقیه


مش اسماعیل دخترشو داشت شوهر میداد
چقدر به این موضوع مباهات میکرد
معصومه خانوم همش پز میداد
مش اسماعیل وقتی توی راه پله ها راه میرفت
یه دستش پشت کمرش بود
و با دست دیگه اش تسبیح می چرخاند
صدای سرفه اش مث صدای رادیوی قدیمی پدربزرگ
پر از پارازیت بود
و مث سماور
همیشه در حال جوش معصومه خانوم 

تکان می خورد
نمی توانست گاه سرپا بند شود
رقیه نمی خواست شوهر کند
یه چشمش اشک بود
و یه چشمش خون
آخه دل به کسی بسته بود
همه اینارو نازپری از حرف و نقل بقیه فهمیده بود
هیچکس هم توجه نمی کرد که او همه جا به حرفها با دقت گوش میداد
می گفتند :بچه اس
مامان نازپری خیلی دلش به حال رقیه می سوخت
تصمیم گرفته بود
هر جوریه این دم آخری دل رقیه رو شاد کنه
عروس رو آورده بودن بالا تا سرخاب و سفیداب بمالن
رو صورتش بزکش کنن
و برای شادوماد آمادش کنن
عروس از شدت اندوه نزدیک بود بمیرد
همینطور گریه میکرد
همه به مش اسماعیل لعنت میفرستادن
حالا که دیر نشده بود
صبر میکرد
باز هم خواستگار می اومد
رقیه نفهمیده بود که کی بزرگ شده
کی براش خواستگار اومده
کی باباش بعله گفته
ولی وقتی عباس رو توی دالون خونه دید
از شدت خوشحالی نزدیک بود غش کنه
دستاشو باز کرد و عباس رو بغل کرد
عباس هم اونو بغل کرد
و وداع ...
و ناز پری را مادر در اتاق حبس کرد
تا یه دفعه حرفی از عباس وسط عروسی نزنه
ولی ناز پری یواشکی کلید و پیدا کرد
و پایین رفت
می دونست اگه اونو عروس ببینه سکته میکنه
پشت لباسهای چیندار و قدهای بلند مخفی شد
و داماد دهاتی را به چشم دید
که رقیه با نفرت نیگاش میکرد
عروس به دهاتهای اطراف قزوین رفت
موقع رفتن نازپری دید که رقیه هوای کوچه را بلعید
و با خود برد
تا در تنهایی نشخوارش کند
ببوید و از آن رویای عباس را بیرون آورد

عروسک

ناز پری خیلی دلش می خواست که همه به اون توجه کنن

بنابراین لباسهای خوشگلشو می پوشید جلوی در وایمیستاد

و به مهمونا که عیادت مامانش میومدن

 و برای داداش پری کادو می اوردن

ماچ می فرستاد

همه هم لپشو می کشیدن

و کادوی خوشگلی که براش آورده بودن بهش می دادن

نازپری از کادوهای خوشگلش خوشحال می شد

و برای همه ماچ می فرستاد

 از بین این کادوها

از عروسک مو سبزی که کادو گرفته بود خیلی خوشش اومد

عروسک خوشگل موهای سبز براقی داشت

 با لباس سبز راه راهی که سفید و سبز بود

 کفشهای سبز خوشگلی داشت

 خیلی زیبا بود

وقتی درازش میکردی

 می خوابید

وقتی بلندش میکردی

بیدار می شد

 گوشه لبهاش لبخندی جا خوش کرده بود

و چشمهایش می درخشید

ناز پری این عروسک را چون دوستی دوست میداشت

فردا قبل از اینکه به کوچه برود و بازی کند

عروسک را در حوض خانه شست

دست و صورتشو تمیز کرد

عین مامان

رفته بود توی کوچه با دوستاش بازی کنه

 عروسک را لبه دیوار گذاشت

تا برود آب بخورد برگردد

 وقتی برگشت خبری از عروسک سبز پوش نبود

 خیلی ناراحت شد

گریه کرد

ولی دوستانش چون دشمنی به او نگریستند

عروسک را به او پس ندادند

هیچ وقت نفهمید چه کسی عروسک نازنینش را دزدید!!