رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

من نمیگم همه میگن!!

 

 

  

یادته فروزان !

داشتیم لبه پله بازی می کردیم

که یهو معصومه خانوم با یه عالمه فرش رفتش پارکینگ

ابروهاشو تراشیده بود

و با مداد کشیده بود

سایه و ریمل و مداد و بقیه بزکش هم سرجاش بود

هاج و واج داشتیم نیگاش می کردیم

با ادامسی که داشت می جوید به ما نگاهی کرد

خیلی احساس زیبایی می کرد

راستش قشنگ هم شده بود

یادته تو گفتی :

عجب زن خرابیه!

من گفتم :چی؟

گفتی :داره میره فرش بشوره یا برقصه تو پارکینگ!

من یه بیشگونت گرفتم که می شنوه!

گفتی من نمیگم همه میگن!

خلاصه بعد از ساعتی کار و فرش شوری

اومد بالا همه ریملش ریخته بود

مداد ابروش قاطی شده بود و سایه اش پخش شده بود

با دیدنش از خنده منفجر شدیم

که عصبانی قر زد :

بی تربیتا!!

تو هم گفتی : برو کشکتو بساب!

گفت امروز به مادرت میگم حسابتو برسه

ساکت شدیم

گفتم : آخه چرا گفتی؟

گفتی : من نمیگم همه میگن!

خلاصه قشقرقی برپا شد نگفتنی

تو از اتاقت نیومدی بیرون

مادرت داشت هی از معصومه خانوم معذرت می خواست

یادمه یه هفته نرفتیم سر پله بازی کنیم!

یادته عزیز دلم!

آشنایی

یادته فروزان 

 

وقتی تازه اومده بودیم توی ساختمون شما  

اومدی به من گفتی: بیا بازی کنیم 

 

مامانم تشر زد : الان دیر وقته!  

دوباره گفتی بیا خونمون!  

مامانم گفت : نه عزیزم باید شام بخوره  

دوباره گفتی : میشه عروسک بیاریم همین جا روی پله ها بازی کنیم 

 

مامانم گفت : برید فردا صبح زود با هم بازی کنید باشه عزیزم  

با لب و لوچه آویزون رفتی 

  

مامانم گفت : این کیه نازپری؟  

گفتم : دوستمه! 

 

مامان گفت : چرا الان اینجا بود 

 

گفتم اومده بود بازی کنیم 

 

مامانم گفت طبقه چندمن ؟ 

 

گفتم همین روبرویی ما هستن!  

مامان گفت : باشه بزار فردا بشه اونوقت با هم بازی کنید 

 

صبح زود در زدی 

 

در رو که باز کردم تو بودی 

 

خندان با عروسکی در بغل  

منم خندیدم و با هم دوست شدیم