رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

آشنایی

یادته فروزان 

 

وقتی تازه اومده بودیم توی ساختمون شما  

اومدی به من گفتی: بیا بازی کنیم 

 

مامانم تشر زد : الان دیر وقته!  

دوباره گفتی بیا خونمون!  

مامانم گفت : نه عزیزم باید شام بخوره  

دوباره گفتی : میشه عروسک بیاریم همین جا روی پله ها بازی کنیم 

 

مامانم گفت : برید فردا صبح زود با هم بازی کنید باشه عزیزم  

با لب و لوچه آویزون رفتی 

  

مامانم گفت : این کیه نازپری؟  

گفتم : دوستمه! 

 

مامان گفت : چرا الان اینجا بود 

 

گفتم اومده بود بازی کنیم 

 

مامانم گفت طبقه چندمن ؟ 

 

گفتم همین روبرویی ما هستن!  

مامان گفت : باشه بزار فردا بشه اونوقت با هم بازی کنید 

 

صبح زود در زدی 

 

در رو که باز کردم تو بودی 

 

خندان با عروسکی در بغل  

منم خندیدم و با هم دوست شدیم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد