نمیونم یادته یا نه؟!
ولی من خیلی خوب یادمه
اون روزا که می رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی
نمیدونم چرا هر وقت می رفتیم تو مغازه
همون مغازه اسباب بازی فروشی
که سرمون گرم می شد و از دیدن عروسکها و
و گل سرها کیفور می شدیم
تو یهو می گفتی
نازپری داره جیشم می ریزه!
منم می ترسیدم ومی اومدیم بیرون
و همیشه همین که پامونو از مغازه بیرون میزاشتیم
دیگه جیشت بند اومده بود
اون روزم گفتی ای وای داره جیشم میریزه
که من محلت ندادم
گفتم این دفعه دیگه باید یه عروسک بخریم
داشتم می گفتم کدوم عروسکو میخوام...
اون که لباسش صورتیه... نه اونی که آبیه... آره همونو میگم
تو همینجوری داشتی به خودت می پیچیدی...
بالاخره دیگه گفتی :تورو خدا... زودتر
رنگت شده بود مثل لبو
منم تا بیام پولو بدم تو دویدی بیرون مغازه و من عروسک دلخواهمو خریدم
ولی همین که اومدم بیرون دیدم شلوار صورتی کتانت صورتی تر شده
و تو داری همینطور به خودت می پیچی
نمیدونم حکمت این که
اونجا توی مغازه حسن آقا همیشه جیشت میگرفت چی بود
هنوز هم از اونجا که رد میشم
منم جیشم می گیره
باور کن!!
از هیجان بوده حتما.نه؟
اسباب بازی و گل سر و ...
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بووووووووووووووووووووووووووووووووود
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ای وای نازپری
آبرومو بردی!!
حالا میگن این دختره ...
خیلی بدی !!!
فروزان نازنین
ممنون که منو قابل دونستی تا شعرهای قشنگتو بخونم
باید بگم خیلی زیبا بود همه چیز عالی قالب وبلاگ نوشته ها و....
و چه خوب که هنوز کودک درونت را مثل ما از یاد نبردی ...
خیلی با احساس مینویسی
فقط کاش از قلم ساده تری استفاده میکردی بهتر بود
شاد باشی
مرسی پارسا