رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

عروسی دختر عذرا خانوم

 

 

 

 

 

عروسی دختر عذرا خانوم بود 

توی ساحتمون همه داشتن توی هم می لولیدن 

انگار این عروسی برای همه اهالی ساختمون بود 

می خواستن عروسی به بهترین نحو اجرا بشه 

خونه عروس زنونه بود 

خونه شما مردونه 

این وسط شقایق هم آتیش گرفته بود 

 هی از مردونه می رفت زنونه 

چای می برد 

شیرینی می آورد 

تو هم داشتی تو مجلس زنونه کار می کردی 

می رقصیدی 

شیطونی می کردی 

تور عروسو بلند می کردی 

به مرواریدای لباسش دست می زدی 

و به صورتش با آرزو نگاه می کردی 

شقایق هر چی می خواست تو رو خبر می کرد: 

فروزان میشه این سینی رو ازم بگیری بزاری آشپز خونه ؟ 

فروزان اون سینی چای رو بده 

شربتارو آماده کن بیام ببرم 

و حرکت دستها و کمکشان با میل ورغبت 

گاهی چنان قشنگ بود که صورتت سرخ میشد

خلاصه تو این بلوا که چش چشونمی دید 

شما دو تا داشتین خوب با هم فعالیت می کردین 

فاطمه فضول دو سه بار زد 

 تو پهلوی هاجر خانوم و گفت: 

می بینی چه با هم دوست شدن ! 

 خجالتم نمی کشن 

انگار نه انگار چیکار کردن... 

هاجر خانوم گفت: 

 چیکارشون داری مگه دارن چیکار می کنن بنده خدا ها 

 دارن کار می کنن... 

فاطمه فضول گفت:خب خواهر از همین جاها 

 بچه ها هر کاری بخوان می کنن.. 

اونورتر  

مریم دختر هاجر خانوم داشت به رزیتا می گفت   

« اون دوتا رو ببین ... چه کمکی می کنن ...» 

بعدش نخودی خندید ... 

ولی تو این حرفارو انگار نمی شنیدی 

شایدم می شنیدی و محل نمی دادی 

اینقدر به عذرا خانوم کمک کردی 

 که آخرش عذرا خانوم به تو یه شاباش اساسی داد 

چشمای مریم دیگه از زور حسادت درد گرفت 

و بقیه هم با اشارات دیگران داشتند پوز خند می زدند

تو با خوشحالی شاباش به دست می رقصیدی 

و اونو به شقایق نشون میدادی 

شقایق با خوشحالی دست می زد 

انگار تو داشتی برای اون می رقصیدی 

اونم فقط داشت برای تو دست می زد 

خنده شقایق شیرین بود 

کم می خندید ولی وقتی می خندید 

 چشماشم می خندید 

و این برای تو خیلی قشنگ بود 

دیگران به این عشق کودکانه پوزخند می زدند 

و بعضیها داشتن نقشه ای می کشیدن 

رفتن

فروزان 

یادت میاد بعد از یه دعوای زرگری 

بین همسایه ها 

شما از اونجا رفتین 

من همیشه دلتنگت موندم 

شقایق که همش یاد تو می کرد 

تا اینکه اونا هم از اونجا رفتن 

فقط ما موندیم 

تا ببینیم که چه می کند  

این زندگی با هزار خاطره  

که بین دیوارها جا ماند و 

از یادشان هم نرفت 

همیشه بهت نامه میدادم 

شقایق گه گداری به دیدن دوستاش میومد 

و با نگاه از من احوال تورو می پرسید 

و من هم به او لبخند میزدم 

یعنی ازت خبر دارمو 

حالتم خوبه 

داری درس میخونی 

داری بزرگ میشی 

داری دور شدن رو تمرین می کنی 

وای چه فاصله ای افتاد بین دوستیمون 

مگه نه ؟؟؟ 

بوسه کودکانه

 

آقای وهاب پدراتونو صدا کرد  

خیلی عصبانی بود 

مثل اینکه 

 از سرزمین پدریش 

 چیزی برداشته بودن 

بی اجازه 

اینقدر ناراحت بود که ... 

همین که پدرتو دید گفت: 

کلاتو بزار بالاتر 

دخترت توی پارکینگ ... بوسیده 

بابات هم خیلی ناراحت شد 

سرشو انداخت پایین 

به پدر اونم گفت : 

اینجا هنوز الواطی ممنوعه 

جلو پسر تو بگیر 

من می تونم تصور کنم 

شماها چه تنبیهی شدین... 

ولی باز هم 

 توخوب تحمل می کردی 

و اینقدر اهالی فضول محل 

 وراجی کردن  

تا مادر 

 پدراتون شمارو بردن 

 پز شک قانونی 

تو در پارکینگ  

یواشکی به من گفتی: 

یعنی یه بوسه 

 اینقدر مجازات داره 

ولی من خوشم اومد 

وای که تو چقدر بلا بودی 

بالاخره این گناه شما از چشمها افتاد 

ولی شما همچنان گناهکار موندین 

یادته...

تنبیه خوشمزه

 

 

 

یادت میاد که اون روز یه انار نرسیده از درخت انار کندید 

و خواستید بخورید که این قدر بدمزه بود 

پرتش کردید رفت 

فضولهای محل به آقای وهاب خبر دادن 

آقای وهاب هم به شما گفت که باید انار خوب بخرید و بین اهالی ساختمون پخش کنید 

انار خوشمزه وشیرین 

تو وشقایق هم 

دست به کار شدید 

انار شیرین بین مردم ساختمون 

به عنوام غرامت پخش کردید 

هنوز هم مزه اون انار شیرینو دوست دارم 

مزه شیرین عشق میداد  

رسم وفا

 

 

 

 

 

 

 

میدونی یادم اومده که حافظ رو با هم می خوندید 

توی حیاط 

زیر درختای تزیینی حیاط که نه میوه میدادن 

نه سایه خوبی داشتن 

با این همه  

تو زیر سایه سارشون کتاب میخوندی 

فکر می کردی باغه 

شقایق هم میومد 

کتاباشو می زد زیر بغلشو میومد توی حیاط 

با هم کتاب می خوندین 

قصه شعر داستان و ... 

آخر سر هم حافظ می خوندین 

یادم میاد به من گفتی بیا حافظ بخونیم 

من با لبهام یه نوچ بلند کردم 

ولی تو شعر حافظو خوندی 

که شقایق آخراشو باهات همراهی کرد 

اینم اون شعر 

گفتم غم تو دارم 

گفتا غمت سر آید 

گفتم که ماه من شو 

گفتا اگر بر آید 

گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز 

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر اید  

آخراشو با شقایق با هم خوندین 

که کلی هم خندیدین 

راستی بازم حافظ می خونی 

یا یادت رفته؟؟