رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

سیگاری به یاد تو...

 

یادته فروزان

که خاتون ننه

می نشست توی حیاط

بساط قلیونش به راه بود

تو خیلی ذوق می کردی

همش براش پادویی می کردی

ذغالشو براش درست می کردی

اصلا از اون دود قلیون خیلی لذت می بردی

یه بار نیگات کرد:

دوست داری قلیون بکشی؟

من من کردی:

«نمیدونم»

گفت: بیا یه بار با من بکش ...

قبول نکردی!!!

سالها بعد با هم داشتیم از دبیرستان میومدیم

رفتی دو تا سیگار خریدی

گفتی بیا بکشیم

اونقدر ذوق داشتی که اخم منو ندیدی

خلاصه با هم کشیدیم

گفتی اونقدرا هم جالب نیست

پس چرا خاتون ننه

هر شب قلیون چاق می کرد؟؟؟

گفتم اگه من و تو هم هر روز بکشیم

مجبوریم هر غروب قلیون چاق کنیم

خیلی خندیدی

راستی باز هم سیگار کشیدی

راستش من کشیدم

دلم برات تنگ شده بود

خب  سیگار کشیدم

یادت کردم

بده ....

عشق محرم <عزاداری حسینی>







سلام فروزان

می بینی بازم محرم شده

هیئت

سینه زنی

دسته های عزاداری

پسران جوان که سینه می زنند

زنجیر می زنند

و دختران که همراه دسته می روند

هر جا که رفت می روند

حتی اگه تو کوچه بن بست اشتباهیرفت

اونا هم میرن

بعدش برمیگردن

خلاصه چشم تو چشم هم

مثل رقصهای قدیمی انگلستان

تو چشم هم راه میرن

اصلا کم نمیارن

تا اینکه بر میگردن

صد متر راهو چنان آروم میرن

که یا نصفه شب رسیدن خونه

یا فردا صبحش بیدار شدن

تو هیئت

یادته این شبا مادر بزرگت حلیم می پخت

تو هم از یه هفته پیشش داشتی ذوق می کردی

یادته که باهم می رفتیم  حلیم پزون

مادر بزرگت عصا به دست 

توی حیاط روی صندلی می نشست و با چشم و ابرو می گفت که چه کنیم؟

ما هم که داشتیم از شیطونی می مردیم

خلاصه وقتی صبح حلیم رو پخش می کردیم

تمام پسرهای کوچک وبزرگ جلوی در بهت ظرف میدادن تا حلیم بریزی 

تو هم از بعضیا که خوشت نمیومد

دیرتر حلیم میدادی

و اونا که نور چشمیت بودن زودتر

اون بین 

برای شقایق یه کاسه بزرگ می ریختی

تاببری خونتون و بهش بدی

اون روزا برای حمید جقله هم ریختی و براش حلیم بردی

***

تو دنبال دسته سینه زنی که می رفتیم

چشمم تو چشم تو بود 

که همش داشتی شقایقو نگاه می کردی

اونم با غرور زیر سایه نگاهت با قدرت هر چه تمامتر سینه می زد

زنجیر میزد

نگاهت نمی کرد

غرور زیادش تو رو شیفته خودش کرده بود

و من هم عاشق تهور تو بودم

همه داشتن تو رو نیگا می کردن

عجب عزاداری بود

واقعا...

یادته هنوز هم اون روزا...


عجب ماجرایی




کبری خانوم

مهربون شده بود

قاطی بود

معلوم نبود که سالمه یا نه؟

یه روز خوش اخلاق وخوشگل بود

ویه روز دیگه بداخلاق وبدترکیب می زد

اون روزم اومده بود خونه شما

البته خودت برام تعریف کرده بودی

من نبودم اونجا

داشت با مامانت گپ میزد

که تو دیدی خبری از این جقله های خونتون نیست

رفتی دیدی که بله آبجی کوچیکه جیش کرده تو کفش کبری خانوم

تو هم از شدت وحشت نمی دونستی که چه بکنی

منم که نبودم که کمکت کنم

 خلاصه در ورودی ساختمونو بستی

و مشغول تمیز کردن کفش کبری خانوم شدی

هر لحظه ممکن بود که بخواد بره

و تو داشتی مثل یه کارگر کار می کردی

کفششو چند دور شسته بودی و بعدشم خشک کرده بودی

و داشتی دیگه از ترس میمردی

کبری خانوم چند بار خواست بره

ولی دلش نیومد

بازم حرف داشت

سر دلش مونده بود

حالا مگه حرفاش تموم می شد

بالاخره موقع اذان مغرب تصمیم گرفت بره

و تو نمی دونم برای هزارمین بار کفششو پاک کرده بودی

گفتی که روزه بودی

دم اذان وقتی کبری خانوم کفشاشو پوشید دلت داشت

مثل سیر وسرکه می جوشید

خب خودت گفته بودی

من که از خودم نمیگم

ولی کفششو پوشید چیزی هم نفهمید

نفس راحتی کشیده بودی

عجب افطاری بود اون روز

به اندازه صد نفر خسته شده بودی

عزیز من

فداکاری




یادته فروزان

یه پسره جقله اومده بود توی ساختمون

خیلی شر بود

شقایق هم طبق معمول مشغول کتابهای خودش

تن تن ومیلو

وخانواده رابینسون کروزوئه

و بیست هزار فرسنگ زیر دریا

یه بلوایی شده بود توی ساختمون

میگم:

حمید پسر کوچولوی اصغر آقا که پدرش با وانت کار میکرد

هر روز صبح می اومد توی حیاط و شروع می کرد به اذیت کردن دخترای کبری خانوم

تو که میدونی کبری خانوم چه سلیطه ای بود

چند بار به حمید گفتیم که شلوغ نکنه

ولی از این گوش می شنید 

از اون گوش بیرون می رفت

خلاصه اون روز گریه سودابه بلند شد

کبری خانوم چادر جنگشو سرش کرد

با یه دمپایی ابری که معلوم بود برای حمومه اومد توی کوچه

یه نیگا کرد دید که ما سر جامون دستبه سینه وایسادیم

گفت کی سودابه رو اذیت کرده

تو گفتی :نمیدونم

کبری خانوم مثل غولهای قصه ها

چشمشو چرخوند 

کسی رو ندید 

گفت اینبار اگه اومد خبرم کنید

تو داشتی هنوز هم دست به سینه نیگاش می کردی

گفت چیه؟

چرا به من زل زدی؟

گفتی : هیچی بابا ...

همینطوری

کبری خانوم مثل لاتهای چاله میدون سروصدا کنان رفت

حمید از پشت دیوار اومد بیرون

گفتی ببین این زنه 

خانوم غوله است

مواظب باش که چی میکنی؟

حمید خنده کنان دندانهای صاف ویکدستشو نشون داد

که باشه

بعد از نیم ساعت 

دوباره گریه سودابه بلند شد 

و مصادف بااومدن کبری خانوم

و کتک کاری با حمید بود

یه بلوایی بودتوی ساختمون که نگو...

نمیدونم چرا هر چی فحش بود به تو میداد:

عوضیا

جانیا 

....

تو هم داشتی بهش می گفتی :

شکم گنده کون کوچیک

پیشونی بلند بدبخت

چشم تنگ دهن گشاد

و تن لش  باغ وحش

که به مامانت گفت:چرا این جواب منو میده؟

تو هم گفتی خب اونم داشت به حمید فحش میداد

مامانت گفت به تو چه!!!

تو گفتی: خب حمید کوچیکه

دوستمه

نمی خوام این حرفای زشتو یاد بگیره

همه زدن زیر خنده

نازنینی بودی عزیزم