رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بهار و بانوان زیبا



بعد از زمستون و عید

که همش به شادی و بازی می گذشت

موقع پر کردن یخچال بود

که همسایه ها

دور هم می نشستنو

هی باقالی پاک می کردن

هی سبزی پاک می کردن

با هم خورد می کردن

با هم سرخ می کردن

میزاشن فریزر

و اصلا برای ما مهم نبود که چقدر

زحمت می کشن

مهم این بود که یه سره گل میگفتن و گل میشنفتن

از خنده روده بر میشدن

چای دم میکردن و با دستهای

سبز شده از خورد کردن سبزی ها

قند میزاشتن دهنشون

و باز هم

به هم میخندیدن

و ما هم توی باغ

 که یه لاک پشت بزرگ توش چرخ میزد

سوار بر لاک پشت بینوا

از این سر باغ میرفتیم

اون سرباغ و بر می گشتیم

راستی

دیدی در باغ بزرگ رو گل گرفتن؟

دیگه حتی نمیشه واردش شد

گویا دیگه از همه خاطراتمون جدا شد

خیلی ناراحت شدم

دلیلش برام مهم نیست

فقط اینکه

انگار خاطراتم داره توی زمین باغ می پوسه

خیلی دلتنگم

فروزان

حال منو می فهمی؟؟؟؟

نظرات 6 + ارسال نظر
افسانه پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ب.ظ http://gtale.blogsky.com/

سلام فروزان جان
خاطرات هیچگاه فراموش نمی شوند

وفاصله ها هم هیچگاه حریف خاطره ها نمی شن

افسانه عزیزم
محصور خاطرات
روزها را شب می کنم
و شبهارا خواب می کنم
میدونی
اگه یادم بره کی هستم
دنیام تموم شده
نشخوار خاطرات برایم مثل زندگی است

behzad جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ب.ظ http://www.parazit68.blogsky.com

jaleb m3 hamishe

مرسی گلم
بیشتر از همیشه

افسانه دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:50 ب.ظ http://gtale.blogsky.com/

سلام عزیز دل

وقتی از کسی که حالش خوب نیست میپرسین حالت خوبه؟!
وقتی میگه خوبم زیاد تو چشاش نگاه نکنین
نذارین شرمنده بشه
نذارین بفهمه فهمیدید داره دروغ میگه

افسانه چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام فروزان جان

عاشق آهنگ وبتم

صدایت را فریادنکن اینجا همه دلها سنگ است کسی نمی شنودفریادت را....

مرسی فدات بشم
منم خودم عاشقشم
خیلی خانومی به خدا
هر موقع اینجا بیای قدم روی چشمم گذاشتی

افسانه جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:20 ب.ظ


سلام فروزان جان

تنهایی را ترجیح میدهم به تن هایی که روحشان با دیگریست .

وقتی عطر تنت را میخواهم ، به باد هم التماس میکنم ، خدا که جای خود دارد .
مرداب از رود پرسید : چه کرده ای که این چنین زلالی ؟ رود گفت : گذشتم !

دلم از نبودنت پر است ، آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد

عزیز شیرینم
چیزی برای نوشتن ندارم
حتی حرفی برای گفتن
کلمه از ذهنم سر می خورد میرود
معلوم نیست کجا؟
دعا کن
مریضی کلامم خوب شود
بیایم با یک نوشته قشنگ
که لذت ببری

مهدی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

سلام
آره من یادمه چه جمعیت خوشحالی بودن
اون روزا دغدغه های زن ها شوهر و بچه بود

چقدر زنها عوض شدن
همه چی اماده هست
و دیگه دنیا اونقدرم لذت بخش نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد