رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

باغ بزرگ بچگی





کلامی شده ای میان دفتر خاطراتم

رویایی شده ای بین آرزوهای دورم

شاید آرزوم شده یه بار دیگه

بریم باغ و انجیر بچینیم

اون موقعها اگه یه روز حال و حوصله خاک و مورچه های باغو نداشتم

ولی الان با حسرت میخوام که بریم باغ و کنار حوض لاجوردی بشینیم و انجیر بکنیم

و توحوض بشوریم

و بعدش با لذت بخوریم

اشکال نداره اگه دوست نداشتم انجیر بخورم

اخه دستمو میسوزوند شیره انجیر

ولی الان که دیگه پیر شدمو وهمه میگن وقت داماد دار شنته

دلم میخواد برم وباغ وفقط بشینم و درختارو نگا کنم

از هیبتشون لذت ببرم

شهر داری میخواد باغ بزرگ بچگیمو پارک کنه

چقدر حیفم میاد اونجا رو از دست بدم

حس می کنم دیگه جایی برای آرامشندارم

کاشکی غول ناشناس بچگیم ظاهر میشد همین الان


قهر



آخ از روزهای عزیز بچگی

ننه تا می تونست مارو دعوا میکرد

بعدشم به ما محل نمیداد وقهر میکرد

دوست داشت بریم التماسش کنیم

نازشو بکشیم

پاچه خواری بکنیم

ولی ما هم نوه اون بودیم

ما هم مثل خودش ناز میکردیم و کم کم رومون نمی شد بهش سلام بدیم

یعنی ازشم میترسیدیم

اونم شاکی میشد که من دعواشون کردم

به من سلامم نمیدن

خب مگه قهر نبودیم

یه طرفه که نمیشد

همینجوری روزهای عزیز عمرمونو تو قهر گذروندیم

بعدها که بزرگتر شده بودم

یاد گرفته بودم حتی اگه قهرم باشیم

بهش سلام بدیم

اونم با تکبر می گفت :علیک

دوستش داشتم

وقتی آشتی بودیم

خیلی مهربون بود

روزهای بلند و تابستانی بچگی تو قهر گذشت

کجایی که یادت به خیر....

سال نوی تو مبارک

میدونی همش در گیر بودم 

کار های خرید شب عید

خونه تکونی ،

امتحان بجه ها 

و خلاصه ....

باشه باشه

در ست میگی اینا همش شعره

دری وریه

من اگه دوست خوبی بودم میرفتم یه جایی وصل میشدم به شبکه جهانی

خب چه کنم

چهار تا چشم به اندازه نعلبکی 

منو میپاییدن...

باشه باشه

بازم رفتم توی شعر

اصلا یخه منو تنبلی گرفته بود 

دیگه بیخیال شده بودم

اصلا حوصله نداشتم

دنیام شده بود خونه وتمیزی خونه 

بچه ها و درسشون

اصلا بیخیال 

من یادت نبودم

منو نمی بخشی؟

تو رو خدا ....

منو ببخش 

بیا سر کوچمون قرار بزاریم 

خب بده !

بریم کافی نت 

اصلا نمیدونم چی کنیم 

فقط دلم تنگه 

خیلی زیاد

آخه من رفیق شفیقتم باور کن

به خدا راست میگم....


این روزها



هنوز هم این روزها دلم تنگ شده
نمیدانم حکمت بودن در این روزها چیست
ولی چیزی میان قلب ومغزم پتک می کوبد بر روی سندان جگرم
مرا صبر دیگر به سرود هستی دعوت نمی کند
آنچه مرا به سوی هستی می خواند همین روزهای قشنگی است که دارم
قشنگ نیستند
فردا دیگر شکوهی ندارد
و امروز پرده مبهمی از خواستنهای روزمرگی است
خب بد هم نیست
ولی منتظر روزی بهترم
روزی که قطعا خواهد آمد
من حتی اگر نباشم هم از آمدنش خوشحال میشوم

ماهی شب عید




سال نو مبارک
مثل روزهای بچگی بریم خرید ماهی
راستش دیر اومدم
پسرم ماهی شب عید خرید و دخترم سبزه سبز کرد
من فقط نظاره گر بودم