این روزها
دلم میخواد یه اتفاق مهم بیفته
مثلا یه معجزه ای بشه
یه کسی بیاد دستمو بگیره ببره اونور دنیا
بدون اینکه اب از اب تکون بخوره
حتی بچه هامم نفهمن
که من نیستم
حتی خودم این تغییر رو در درونم بی هیچ زجری بپذیرم
خیلی چیزا دلم میخواد
خسته این دنیای دون
از کسی کمک میخوام
ولی وقتی چشم باز می کنم
می بینم باید بگذرد
باید چنین باشد
باید از رویا دل بکنم
باید در واقعیت رویاهامو عملی کنم
و اگه نشد در خانه بلوری رویا رو ببندم
و بسپرم به دریا
شاید اونور دریا
باز به دستم رسید اون رویا با هزار رنگ جدید
و پر کند فکر مرا در روزی سخت
با افکاری جدید
راستی شما با رویاهاتون چی می کنید
اصلا رویاهاتون اجازه داخل شدن به حریم ذهنتون رو دارن؟
من از رویاهای بچگی خوشم میومد
الانم همونطوری میشم
با یه تابلو
با یه کتاب
شایدم با یه آهنگ جدید