مش اسماعیل دخترشو داشت شوهر میداد
چقدر به این موضوع مباهات میکرد
معصومه خانوم همش پز میداد
مش اسماعیل وقتی توی راه پله ها راه میرفت
یه دستش پشت کمرش بود
و با دست دیگه اش تسبیح می چرخاند
صدای سرفه اش مث صدای رادیوی قدیمی پدربزرگ
پر از پارازیت بود
و مث سماور
همیشه در حال جوش معصومه خانوم
تکان می خورد
نمی توانست گاه سرپا بند شود
رقیه نمی خواست شوهر کند
یه چشمش اشک بود
و یه چشمش خون
آخه دل به کسی بسته بود
همه اینارو نازپری از حرف و نقل بقیه فهمیده بود
هیچکس هم توجه نمی کرد که او همه جا به حرفها با دقت گوش میداد
می گفتند :بچه اس
مامان نازپری خیلی دلش به حال رقیه می سوخت
تصمیم گرفته بود
هر جوریه این دم آخری دل رقیه رو شاد کنه
عروس رو آورده بودن بالا تا سرخاب و سفیداب بمالن
رو صورتش بزکش کنن
و برای شادوماد آمادش کنن
عروس از شدت اندوه نزدیک بود بمیرد
همینطور گریه میکرد
همه به مش اسماعیل لعنت میفرستادن
حالا که دیر نشده بود
صبر میکرد
باز هم خواستگار می اومد
رقیه نفهمیده بود که کی بزرگ شده
کی براش خواستگار اومده
کی باباش بعله گفته
ولی وقتی عباس رو توی دالون خونه دید
از شدت خوشحالی نزدیک بود غش کنه
دستاشو باز کرد و عباس رو بغل کرد
عباس هم اونو بغل کرد
و وداع ...
و ناز پری را مادر در اتاق حبس کرد
تا یه دفعه حرفی از عباس وسط عروسی نزنه
ولی ناز پری یواشکی کلید و پیدا کرد
و پایین رفت
می دونست اگه اونو عروس ببینه سکته میکنه
پشت لباسهای چیندار و قدهای بلند مخفی شد
و داماد دهاتی را به چشم دید
که رقیه با نفرت نیگاش میکرد
عروس به دهاتهای اطراف قزوین رفت
موقع رفتن نازپری دید که رقیه هوای کوچه را بلعید
و با خود برد
تا در تنهایی نشخوارش کند
ببوید و از آن رویای عباس را بیرون آورد
هموطن عزیز
سری هم به زیرزمین بزنید
http://www.zirzamins.blogspot.com/
هموطن زیرزمین را به دوستان وآشنایان خودمعرفی کنید
http://www.zirzamins.blogspot.com/