یادته فروزان
وقتی تازه اومده بودیم توی ساختمون شما
اومدی به من گفتی: بیا بازی کنیم
مامانم تشر زد : الان دیر وقته!
دوباره گفتی بیا خونمون!
مامانم گفت : نه عزیزم باید شام بخوره
دوباره گفتی : میشه عروسک بیاریم همین جا روی پله ها بازی کنیم
مامانم گفت : برید فردا صبح زود با هم بازی کنید باشه عزیزم
با لب و لوچه آویزون رفتی
مامانم گفت : این کیه نازپری؟
گفتم : دوستمه!
مامان گفت : چرا الان اینجا بود
گفتم اومده بود بازی کنیم
مامانم گفت طبقه چندمن ؟
گفتم همین روبرویی ما هستن!
مامان گفت : باشه بزار فردا بشه اونوقت با هم بازی کنید
صبح زود در زدی
در رو که باز کردم تو بودی
خندان با عروسکی در بغل
منم خندیدم و با هم دوست شدیم