رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

اندوه

ناز پری غصه داشت

توی دل کوچیکش چند لایه غم تلنبار شده بود

گریه می کرد هم خالی نمی شد

فکر میکرد دیگه مامانش دوسش نداره

داداش پری همه فکر وذهن وروح مامان پری رو گرفته بود

اون حتی نمی دید که ناز پری  منتظره تا مامان بوسش کنه و بیدارش کنه

اون نمی دونست ناز پری ساعتها توی اتاق منتظر میشه

 تا مامان پری که داشت به داداش پری شیر میداد

 بیادو دست و صورتشو بشوره و با هم صبحونه یخورن

نمی تونست ببینه که دیگه  اهمیتی نداره

خورشید داشت عروسی می کرد

ناهید هم داشت به خواستگاری می اندیشید

مامان دیگه شبها براش قصه نمی خوند

مامان پری دیگه ناز پری رو بغل نمی کرد

نازپری دنیای کوچکش با ابرهای اندوه پوشیده  شده بود

تازه  حسین هم شهید شده بود

نازپری تازه این لغت رو می شنید

مامان شهید یعنی چی؟!!

تازه فهمید

یعنی اینکه دیگه هیچ وقت حسین و نمی بینه

از غصه تمام روز توی تراس نشست

هیچ جا هم نرفت

دلش برای حسین تنگ شده بود

برای آب نباتهاش!!