باغچه ها بزرگ بودند
دو طرف حیاط
پر از گل و درخت
همسایه ها خیلی عاشقشون بودن
وقتی می دیدن بچه ها میرن توی باغچه ها هوار می کشیدن
از همه بیشتر تو رو دعوا می کردن
یه روز که خیلی توی باغچه بازی کردیم
آقای وهاب تو رو مسئول باغچه کرد
که یه روز در میون
توی تابستون به باغچه ها اب بدی
بعد از ظهر ها
شقایق هم به همکاری دعوت شد
تو و شقایق با هم به باغچه ها آب میدادین
یادمه یه بار همدیگه رو خیس کرده بودین
طوری که موش آب کشیده شده بودین
بعد از اون دیگه همسایه ها نذاشتن به باغچه ها آب بدین
ولی شما دو تا تازه آب بازی رو یاد گرفته بودین
هر موقع هیشکی نبود توی حیاط
می رفتین و همدیگه رو خیس می کردین
بعد تو آفتاب بین درختا دراز می کشیدیدن تا خشک بشین
من خیلی خوشم میومد
ولی مامانم نمی زاشت بیام توی حیاط
خوش به حالت شیطون!!!
وقتی اینو می خونی احساس خنکی می کنی
مگه نه؟!
یادت میاد یه کتاب به من هدیه داده بودی
به نام دوستی
من هنوزم دارمش
توش این نوشته را دوست دارم
از دست دادن یک دوست سخت است
اما فراموش کردن دوستان مانند مرگ است
«ماری لوییزدولارامی»
to lose a friend is hardship
but to forget them
as if you died too.
نمی دونم چرا دلم برات تنگ شده
چرا ازت خبری ندارم؟؟؟