رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

ترس

 

 

 

 

 

 

 

یادته فروزان داشتیم لبه پله نقاشی می کشیدیم که یهو

صدای دعوا توی ساختمون پیچید

بعدش ثریا خانوم خودشو

از پنجره طبقه دوم پرت کرد پایین

پاش شکست

و داد میزد: کمک...

و توی همون لحظه

فاطمه فضول درو باز کرد و

بردتش توی خونه

تا شوهرش بیاد پایین

لکه های خونم پاک کردن

و آقا مهدی چاقو به دست

به طرف تو اومد وگفت

ثریا کجا رفت؟

گفتی: نمی دونم

با چاقو بهت اشاره کرد

که ما دوتایی زدیم زیر گریه

صدای گریمون توی ساختمون پیچید

همسایه ها اومدن بیرون

و توگفتی: آقا مهدی میخواست ما رو بکشه!

همه با آقا مهدی دعوا کردن و مامانامون اومدن بیرون  

مارو بردن خونه و بابای تواز آقا مهدی شکایت کرد...

یادته چقدر ترسیده بودیم؟!

نمیدونم چی بگم!!

 

 

نمیونم یادته یا نه؟!

ولی من خیلی خوب یادمه

اون روزا که می رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی

نمیدونم چرا هر وقت می رفتیم تو مغازه

همون مغازه اسباب بازی فروشی

که سرمون گرم می شد و از دیدن عروسکها و

 و گل سرها کیفور می شدیم

تو یهو می گفتی

نازپری داره جیشم می ریزه!

منم می ترسیدم ومی اومدیم بیرون

و همیشه همین که پامونو از مغازه بیرون میزاشتیم

دیگه جیشت بند اومده بود

اون روزم گفتی ای وای داره جیشم میریزه

که من محلت ندادم

گفتم این دفعه دیگه باید یه عروسک بخریم

داشتم می گفتم کدوم عروسکو میخوام...

اون که لباسش صورتیه... نه اونی که آبیه... آره همونو میگم

تو همینجوری داشتی به خودت می پیچیدی...

بالاخره دیگه گفتی :تورو خدا... زودتر

رنگت شده بود مثل لبو

منم تا بیام پولو بدم تو دویدی بیرون مغازه و من عروسک دلخواهمو خریدم

ولی همین که اومدم بیرون دیدم شلوار صورتی کتانت صورتی تر شده

و تو داری همینطور به خودت می پیچی

نمیدونم حکمت این که

اونجا توی مغازه حسن آقا همیشه جیشت میگرفت چی بود

هنوز هم از اونجا که رد میشم

منم جیشم می گیره

باور کن!!