رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

عروسک

ناز پری خیلی دلش می خواست که همه به اون توجه کنن

بنابراین لباسهای خوشگلشو می پوشید جلوی در وایمیستاد

و به مهمونا که عیادت مامانش میومدن

 و برای داداش پری کادو می اوردن

ماچ می فرستاد

همه هم لپشو می کشیدن

و کادوی خوشگلی که براش آورده بودن بهش می دادن

نازپری از کادوهای خوشگلش خوشحال می شد

و برای همه ماچ می فرستاد

 از بین این کادوها

از عروسک مو سبزی که کادو گرفته بود خیلی خوشش اومد

عروسک خوشگل موهای سبز براقی داشت

 با لباس سبز راه راهی که سفید و سبز بود

 کفشهای سبز خوشگلی داشت

 خیلی زیبا بود

وقتی درازش میکردی

 می خوابید

وقتی بلندش میکردی

بیدار می شد

 گوشه لبهاش لبخندی جا خوش کرده بود

و چشمهایش می درخشید

ناز پری این عروسک را چون دوستی دوست میداشت

فردا قبل از اینکه به کوچه برود و بازی کند

عروسک را در حوض خانه شست

دست و صورتشو تمیز کرد

عین مامان

رفته بود توی کوچه با دوستاش بازی کنه

 عروسک را لبه دیوار گذاشت

تا برود آب بخورد برگردد

 وقتی برگشت خبری از عروسک سبز پوش نبود

 خیلی ناراحت شد

گریه کرد

ولی دوستانش چون دشمنی به او نگریستند

عروسک را به او پس ندادند

هیچ وقت نفهمید چه کسی عروسک نازنینش را دزدید!!

اندوه

ناز پری غصه داشت

توی دل کوچیکش چند لایه غم تلنبار شده بود

گریه می کرد هم خالی نمی شد

فکر میکرد دیگه مامانش دوسش نداره

داداش پری همه فکر وذهن وروح مامان پری رو گرفته بود

اون حتی نمی دید که ناز پری  منتظره تا مامان بوسش کنه و بیدارش کنه

اون نمی دونست ناز پری ساعتها توی اتاق منتظر میشه

 تا مامان پری که داشت به داداش پری شیر میداد

 بیادو دست و صورتشو بشوره و با هم صبحونه یخورن

نمی تونست ببینه که دیگه  اهمیتی نداره

خورشید داشت عروسی می کرد

ناهید هم داشت به خواستگاری می اندیشید

مامان دیگه شبها براش قصه نمی خوند

مامان پری دیگه ناز پری رو بغل نمی کرد

نازپری دنیای کوچکش با ابرهای اندوه پوشیده  شده بود

تازه  حسین هم شهید شده بود

نازپری تازه این لغت رو می شنید

مامان شهید یعنی چی؟!!

تازه فهمید

یعنی اینکه دیگه هیچ وقت حسین و نمی بینه

از غصه تمام روز توی تراس نشست

هیچ جا هم نرفت

دلش برای حسین تنگ شده بود

برای آب نباتهاش!!

ناز پری از کوچه های شلوغ و بچه های پر سروصدا خوشش می اومد

نازپری الانم از خیابونهای شلوغ خوشش میاد

الان خونش بین هزآر تا مغازه است

فقط کافیه بیاد تا سر کوچه !!

از مید ونهای شلوغ و بازارهای پر هیاهو خوشش میاد

محو تماشا میشه

بچه هاشو فراموش میکنه 

وقتی توی اتاق می نشست و  آب نباتهایی که حسین براش خریده بود را می خورد

توی تراس دراز می کشید

با بازی بچه ها قاطی آفتاب گرم تابستون می شد

وقتی چشاشو می بست

نور خورشید از پشت پلکهاش قرمز می شد رنگ خون

و این خیلی لذت بخش بود که تو آفتاب بخوابی

آب نبات بخوری

و به هیاهوی کوچه گوش بدی

وقتی ناهید و مریم توی کوچه خاله بازی می کردن

و پشت نردبان خونه جواهر خانم که همیشه روی زمین ولو بود

خونه شونو درست می کردن که چند تا پنجره داشت

نازپری هم دوست داشت با اونا بازی کنه

ولی باهاشون قهر بود

چون دیروز دست عروسکشو کنده بودن

به همین خاطر مثل یک پری ازبالا همشونو نیگا می کرد

خورشید دوباره اومد

یه ماچ برای نازپری فرستاد

نمی آی خونمون؟ 

برات قره قوروت خریدم

بیا بخوریم

به هیچکسم نمیدیم

ناز پری  اومد و دست خورشید و گرفت رفتن خونه خورشید

هی نازپری  شعر خوند 

   و اونا صداشو ضبط کردن

از حرف زدن نازپری خوششون می اومد

نازپری دوست داشت مامانش یه نازپری به دنیا بیاره!!

دیگه داشت مادر بزرگ می اومد تا مامان نازپری که میره دکتر پیش ناز پری بمونه

مامان ناز پری سر به دنیا آوردن این بچه تو محل حسابی بلوا به پا کرده بود

هرشب میرفت بیمارستان

باز هم می گفتن زوده!!

توی کوچه همه می گفتن:داداشت به دنیا نیومد

نازپری اخم می کرد از داداش خوشش نمی اومد

ولی از کاچی های مادربزرگ که تو خونشون می پخت لذت میبرد

مادربزرگ حلوا هم برای نازپری درست میکرد

ولی خاله ناز پری همشو می گرفت و هی می گفت : برو دوباره بگیر!!

مادر بزرگ اومد و خاله کوچیکه رو دعوا کرد

مامان نازپری فردا یه داداش پری به دنیا آورد

تپل و سفید

مثل قند توی قندون!

                                                                    

دلمشغولیهای ناز پری

دنیای کوچیک نازپری الان قاطی دنیای آدمای بزرگ شده

همش درگیر غذا و دون و آبه!

ولی وقتی بچه بود

کوچیک و فسقلی بود

همه دوستش می داشتن

موهاشو رو به آفتاب شونه میکرد

تا برق موهاش چشاشو بزنه

برس تو دست مامانش جواهر نشون بشه

خونشون روبروی خونه خورشید بود

خونه خورشید روی خونه جواهر خانوم بود

 برای همین بود که همیشه برق میزد

خونه خورشید با مهتاب خوشگله سایه به سایه بود

به خاطر همین با هم خیلی دوست بودن 

نازپری رو صدا میکردن

و باهاش بازی میکردن 

صداشو ضبط میکردن

عروسکاشو ناز میکردن

دست و پاهای کوچیکشو با عشق نوازش میکردن

لاک میزدن به ناخونهای دست وپاهای کوچیکش

خلاصه باهاش ساعتها خاله خاله بازی میکردن

توی کوچه پسرای شیطون برای نازپری سرو دست میشکوندن

روی شونشون سوارش میکردن

میبردنش براش خوراکی میخریدن

پفک و چیپس و آدامسای بادکنکی

خلاصه از صبح تا غروب دل نازک نازپری پر از شادی بود تا شب

شب که میشد بابا میومد دست نازپری رو با مامان ناز پری  میگرفت سوار ماشین می کرد

میبرد همه جارو میگشتن

بستتنی و چلو کباب می خوردن

 برمیگشتن خونه

مامان نازپری  میخواست یه نازپری دیگه به دنیا بیاره

شب که سرشو میزاشت رو بالش

صدای همه چیز محو میشد

تاریک و ناپدید میشد

خواب تو دنیای کوچیک نازپری پا میزاشت

واسش قصه هزار و یکشب میگفت

رقص دختران کرد

Picasion.Com 

 

رقص دختران کرد 

 

(موقتی است)