رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

آشنایی

یادته فروزان 

 

وقتی تازه اومده بودیم توی ساختمون شما  

اومدی به من گفتی: بیا بازی کنیم 

 

مامانم تشر زد : الان دیر وقته!  

دوباره گفتی بیا خونمون!  

مامانم گفت : نه عزیزم باید شام بخوره  

دوباره گفتی : میشه عروسک بیاریم همین جا روی پله ها بازی کنیم 

 

مامانم گفت : برید فردا صبح زود با هم بازی کنید باشه عزیزم  

با لب و لوچه آویزون رفتی 

  

مامانم گفت : این کیه نازپری؟  

گفتم : دوستمه! 

 

مامان گفت : چرا الان اینجا بود 

 

گفتم اومده بود بازی کنیم 

 

مامانم گفت طبقه چندمن ؟ 

 

گفتم همین روبرویی ما هستن!  

مامان گفت : باشه بزار فردا بشه اونوقت با هم بازی کنید 

 

صبح زود در زدی 

 

در رو که باز کردم تو بودی 

 

خندان با عروسکی در بغل  

منم خندیدم و با هم دوست شدیم 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کولی

 

مجید برادر حسین بود

از وقتی حسین شهید شده بود

مجید خرج خانه را در می آورد

اون روز با یه دوچرخه اومد جلوی در

دادزد:

ناز پری!!!!

ناز پری از بالا نگاهش کرد:

بله

بیا می خوام ببرمت بیرون دوچرخه سواری!!

دوچرخه حسین بود

قلب ناز پری پر از پرنده شد

از مامان ناز پری اجازه گرفت و رفت

همه جاهارو دور زدن

حتی تا کوچه باغ خاله !!

موقع برگشتن معلوم نشد چرا با دوچرخه خوردن زمین

مجید دستشو گذاشت زیر سرناز پری تا سرش درد نگیره

ولی دست خودش زخم وزیلی شد

پای پیاده برگشتن

کولی های دور وبر نیگاش می کردن

یه دستی هم به گوشوارش زدن

مجید سرشون داد زد

ولی انگار به غذای خوشمزه ای نگاه می کردن

از غفلت مجید استفاده کردن ونازپری رو دزدیدن

زنه نازپری رو مث یه کتاب زده بود زیر بغلش

و داشت نخهای گوشوارشو میکند

آخه مامان ناز پری گوشواره رو با نخ و سوزن دوخته بود

این قدر با هم جیغ زدن ناز پری و مجید

که همسایه ها  اومدن

ناز پری رو پس گرفتن
ولی قلب ناز پری هنوز هم مث اون گنجیشکه تند تند می زد

توی خونه بغل مامان ناز پری کلی گریه کرد!

پ  ن : فروزان قصه تو می نویسم

به همین زودیها      

گنجشک ناز پری


آفتاب از لابه لای موهای ناز پری می گذشت

و می رفت توی چشماش

نوازشش می کرد

بوسه می زد به لپای اناریش

ناز پری دلش می خواست همینطور خورشید با موهاش بازی کنه

بوسش کنه

نازش کنه و از خواب بیدارش کنه

ناز پری داشت انگار خواب می دید

خواب می دید که یه گنجشک کوچولو از لای پنجره اومد توی اتاق

نوک زد به دستش

به انگشتای کوچولوش

آخه چقد باید خواب باشه تا نبینه گنجشک کوچولو روی پتو نشسته

چشاشو باز کرد

وای عجب گنجشکی!!

حالا چرا اومده بود اینجا؟

چی می خواست از ناز پری؟؟

دو دقیقه هم بیشتر نموند

ناز پری صداش کرد

آهای گنجشک ناز پری

کجا میری ؟

فردا بیا با هم بریم بازی کنیم

من برات دون میارم

ارزن میارم

پنجره رو باز میزارم

تا که بیای

فردا گنجشک اومد

با ناز پری بازی کرد

رو دست کوچولوش نشست

قلب کوچولوش دیگه تند تند نمی زد

پر کشید رفت تو آسمون

ناز پری بوسش رو فرستاد تو آسمون

تا برسه به گنجشک کوچولوی ناز پری

 

ماهی شب عید

 

 

 

 

 

 

 

 

ناز پری خواب دیده بود  

خواب یک تنگ بلور

با دوتا ماهی قرمز وقشنگ

 دمشون حنایی بود

 پولکاشون سرخ بود مث انار

 چقده خوشگل بودن

 از مامان خواست تا براش ماهی بخره

بزاره تو تنگ و بهشون هی نیگا کنه

 عید که شد ماهیا می رقصیدن تو تنگ و دمشونو می رقصوندن

 این ماهیا رو ناز پری خیلی دوست داشت

 مامانش آبشونو عوض می کرد

نازپری باهاشون حرف می زد

 تا اینکه بابا قصه ماهی سیاه کوچو لو رو براش تعریف کرد

حالا نازپری دلش برای مامان ماهی سیاه کوچولو هم خیلی می سوخت

رقیه


مش اسماعیل دخترشو داشت شوهر میداد
چقدر به این موضوع مباهات میکرد
معصومه خانوم همش پز میداد
مش اسماعیل وقتی توی راه پله ها راه میرفت
یه دستش پشت کمرش بود
و با دست دیگه اش تسبیح می چرخاند
صدای سرفه اش مث صدای رادیوی قدیمی پدربزرگ
پر از پارازیت بود
و مث سماور
همیشه در حال جوش معصومه خانوم 

تکان می خورد
نمی توانست گاه سرپا بند شود
رقیه نمی خواست شوهر کند
یه چشمش اشک بود
و یه چشمش خون
آخه دل به کسی بسته بود
همه اینارو نازپری از حرف و نقل بقیه فهمیده بود
هیچکس هم توجه نمی کرد که او همه جا به حرفها با دقت گوش میداد
می گفتند :بچه اس
مامان نازپری خیلی دلش به حال رقیه می سوخت
تصمیم گرفته بود
هر جوریه این دم آخری دل رقیه رو شاد کنه
عروس رو آورده بودن بالا تا سرخاب و سفیداب بمالن
رو صورتش بزکش کنن
و برای شادوماد آمادش کنن
عروس از شدت اندوه نزدیک بود بمیرد
همینطور گریه میکرد
همه به مش اسماعیل لعنت میفرستادن
حالا که دیر نشده بود
صبر میکرد
باز هم خواستگار می اومد
رقیه نفهمیده بود که کی بزرگ شده
کی براش خواستگار اومده
کی باباش بعله گفته
ولی وقتی عباس رو توی دالون خونه دید
از شدت خوشحالی نزدیک بود غش کنه
دستاشو باز کرد و عباس رو بغل کرد
عباس هم اونو بغل کرد
و وداع ...
و ناز پری را مادر در اتاق حبس کرد
تا یه دفعه حرفی از عباس وسط عروسی نزنه
ولی ناز پری یواشکی کلید و پیدا کرد
و پایین رفت
می دونست اگه اونو عروس ببینه سکته میکنه
پشت لباسهای چیندار و قدهای بلند مخفی شد
و داماد دهاتی را به چشم دید
که رقیه با نفرت نیگاش میکرد
عروس به دهاتهای اطراف قزوین رفت
موقع رفتن نازپری دید که رقیه هوای کوچه را بلعید
و با خود برد
تا در تنهایی نشخوارش کند
ببوید و از آن رویای عباس را بیرون آورد