رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

مدرسه برفی

 

 

یادت میاد فروزان

مطمئنم که خیلی خوب یادت میاد

اون روزکه برف اومده بود

و مامان پریسا دخترشو به تو سپرد

چون دخترش پاش پلاتین داشت و عمل کرده بود

زمین سرسره بود

میدونستم عاشق سر بازی روی برفی

ولی به خاطر پریسا چشم پوشی کردی

تو قابل اعتمادترین دختر یا بچه توی محل بودی

خلاصه

پریسا باما راهی شد

دستشو گرفته بودی

رسیدیم سر کوچه روبروی دبیرستان پسرانه

که دیدیم اونجا هیچ برفی نیست

تو گفتی بریم اونجا

و ما هم رفتیم و همین که پامونو گذاشتیم هر سه باهم خوردیم زمین

اونجا با اب شسته شده بود

و زمین مثل شیشه یخ بسته بود

نه می تونستیم پاشیم

نه می تونستیم همونجا بمونیم

پسرها هم یه سره داشتن مسخره مون می کردن

قیافه ات خیلی شاکی بود

همینطور روی زمین سینه خیز رفتیم تا منطقه یخ بسته شیشه ای تموم شد

یادمه چقدر پریسا رو بغل کردی و ازش عذرخواهی کردی

و پریسا گفت

ما همه مون گول خوردیم فروزان

تو دوست خوب همه بودی

برای همه بودی

هیچ کس با تو قهر نکرد

هنوز هم دوستت دارم فروزان!!!

ترس

 

 

 

 

 

 

 

یادته فروزان داشتیم لبه پله نقاشی می کشیدیم که یهو

صدای دعوا توی ساختمون پیچید

بعدش ثریا خانوم خودشو

از پنجره طبقه دوم پرت کرد پایین

پاش شکست

و داد میزد: کمک...

و توی همون لحظه

فاطمه فضول درو باز کرد و

بردتش توی خونه

تا شوهرش بیاد پایین

لکه های خونم پاک کردن

و آقا مهدی چاقو به دست

به طرف تو اومد وگفت

ثریا کجا رفت؟

گفتی: نمی دونم

با چاقو بهت اشاره کرد

که ما دوتایی زدیم زیر گریه

صدای گریمون توی ساختمون پیچید

همسایه ها اومدن بیرون

و توگفتی: آقا مهدی میخواست ما رو بکشه!

همه با آقا مهدی دعوا کردن و مامانامون اومدن بیرون  

مارو بردن خونه و بابای تواز آقا مهدی شکایت کرد...

یادته چقدر ترسیده بودیم؟!

نمیدونم چی بگم!!

 

 

نمیونم یادته یا نه؟!

ولی من خیلی خوب یادمه

اون روزا که می رفتیم مغازه اسباب بازی فروشی

نمیدونم چرا هر وقت می رفتیم تو مغازه

همون مغازه اسباب بازی فروشی

که سرمون گرم می شد و از دیدن عروسکها و

 و گل سرها کیفور می شدیم

تو یهو می گفتی

نازپری داره جیشم می ریزه!

منم می ترسیدم ومی اومدیم بیرون

و همیشه همین که پامونو از مغازه بیرون میزاشتیم

دیگه جیشت بند اومده بود

اون روزم گفتی ای وای داره جیشم میریزه

که من محلت ندادم

گفتم این دفعه دیگه باید یه عروسک بخریم

داشتم می گفتم کدوم عروسکو میخوام...

اون که لباسش صورتیه... نه اونی که آبیه... آره همونو میگم

تو همینجوری داشتی به خودت می پیچیدی...

بالاخره دیگه گفتی :تورو خدا... زودتر

رنگت شده بود مثل لبو

منم تا بیام پولو بدم تو دویدی بیرون مغازه و من عروسک دلخواهمو خریدم

ولی همین که اومدم بیرون دیدم شلوار صورتی کتانت صورتی تر شده

و تو داری همینطور به خودت می پیچی

نمیدونم حکمت این که

اونجا توی مغازه حسن آقا همیشه جیشت میگرفت چی بود

هنوز هم از اونجا که رد میشم

منم جیشم می گیره

باور کن!!

جنوب!!

 

یادت میاد فروزان

وقتی لوله حمومتون شکسته بود

و چند روز بود نرفته بودید حموم

که آقای اصغر رمضانی اومده بود در خونتون گفته بود

بابات هست؟

گفته بودی دستشوییه

اصغر اقا  می خواست بره که ننه ات اومد جلوی در گفت:

میدونی جنوب بوده حالا هم رفته دستشویی حموم

حموم خراب شده

رفته ...

بازم داشت توضیح میداد که آقای رمضانی خودش رفت

و دیگه گوش نداد

ننه ات باز هم داشت توی هوا حرف می زد

که در بسته شد

تو پرسیده بودی جنوب کجاست ؟

ننه ات گفته بود:

چه بی تربیت به تو چه مربوطه!

داشتی از من می پرسیدی نمی دونم جنوب یعنی چی؟

یادته سالها بعد وقتی داشتیم درس احکام می خوندیم

یهو خندیدی که خانوم من وتو رو بیرون کرد

گفتم :آخه چرا خندیدی ؟

گفتی : تازه فهمیدم جنوب یعنی چی؟

 

من نمیگم همه میگن!!

 

 

  

یادته فروزان !

داشتیم لبه پله بازی می کردیم

که یهو معصومه خانوم با یه عالمه فرش رفتش پارکینگ

ابروهاشو تراشیده بود

و با مداد کشیده بود

سایه و ریمل و مداد و بقیه بزکش هم سرجاش بود

هاج و واج داشتیم نیگاش می کردیم

با ادامسی که داشت می جوید به ما نگاهی کرد

خیلی احساس زیبایی می کرد

راستش قشنگ هم شده بود

یادته تو گفتی :

عجب زن خرابیه!

من گفتم :چی؟

گفتی :داره میره فرش بشوره یا برقصه تو پارکینگ!

من یه بیشگونت گرفتم که می شنوه!

گفتی من نمیگم همه میگن!

خلاصه بعد از ساعتی کار و فرش شوری

اومد بالا همه ریملش ریخته بود

مداد ابروش قاطی شده بود و سایه اش پخش شده بود

با دیدنش از خنده منفجر شدیم

که عصبانی قر زد :

بی تربیتا!!

تو هم گفتی : برو کشکتو بساب!

گفت امروز به مادرت میگم حسابتو برسه

ساکت شدیم

گفتم : آخه چرا گفتی؟

گفتی : من نمیگم همه میگن!

خلاصه قشقرقی برپا شد نگفتنی

تو از اتاقت نیومدی بیرون

مادرت داشت هی از معصومه خانوم معذرت می خواست

یادمه یه هفته نرفتیم سر پله بازی کنیم!

یادته عزیز دلم!