رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بوسه کودکانه

 

آقای وهاب پدراتونو صدا کرد  

خیلی عصبانی بود 

مثل اینکه 

 از سرزمین پدریش 

 چیزی برداشته بودن 

بی اجازه 

اینقدر ناراحت بود که ... 

همین که پدرتو دید گفت: 

کلاتو بزار بالاتر 

دخترت توی پارکینگ ... بوسیده 

بابات هم خیلی ناراحت شد 

سرشو انداخت پایین 

به پدر اونم گفت : 

اینجا هنوز الواطی ممنوعه 

جلو پسر تو بگیر 

من می تونم تصور کنم 

شماها چه تنبیهی شدین... 

ولی باز هم 

 توخوب تحمل می کردی 

و اینقدر اهالی فضول محل 

 وراجی کردن  

تا مادر 

 پدراتون شمارو بردن 

 پز شک قانونی 

تو در پارکینگ  

یواشکی به من گفتی: 

یعنی یه بوسه 

 اینقدر مجازات داره 

ولی من خوشم اومد 

وای که تو چقدر بلا بودی 

بالاخره این گناه شما از چشمها افتاد 

ولی شما همچنان گناهکار موندین 

یادته...

تنبیه خوشمزه

 

 

 

یادت میاد که اون روز یه انار نرسیده از درخت انار کندید 

و خواستید بخورید که این قدر بدمزه بود 

پرتش کردید رفت 

فضولهای محل به آقای وهاب خبر دادن 

آقای وهاب هم به شما گفت که باید انار خوب بخرید و بین اهالی ساختمون پخش کنید 

انار خوشمزه وشیرین 

تو وشقایق هم 

دست به کار شدید 

انار شیرین بین مردم ساختمون 

به عنوام غرامت پخش کردید 

هنوز هم مزه اون انار شیرینو دوست دارم 

مزه شیرین عشق میداد  

رسم وفا

 

 

 

 

 

 

 

میدونی یادم اومده که حافظ رو با هم می خوندید 

توی حیاط 

زیر درختای تزیینی حیاط که نه میوه میدادن 

نه سایه خوبی داشتن 

با این همه  

تو زیر سایه سارشون کتاب میخوندی 

فکر می کردی باغه 

شقایق هم میومد 

کتاباشو می زد زیر بغلشو میومد توی حیاط 

با هم کتاب می خوندین 

قصه شعر داستان و ... 

آخر سر هم حافظ می خوندین 

یادم میاد به من گفتی بیا حافظ بخونیم 

من با لبهام یه نوچ بلند کردم 

ولی تو شعر حافظو خوندی 

که شقایق آخراشو باهات همراهی کرد 

اینم اون شعر 

گفتم غم تو دارم 

گفتا غمت سر آید 

گفتم که ماه من شو 

گفتا اگر بر آید 

گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز 

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر اید  

آخراشو با شقایق با هم خوندین 

که کلی هم خندیدین 

راستی بازم حافظ می خونی 

یا یادت رفته؟؟ 

 

آب بازی توی تابستون

 

 

 

 

باغچه ها بزرگ بودند 

دو طرف حیاط  

پر از گل و درخت 

همسایه ها خیلی عاشقشون بودن 

وقتی می دیدن بچه ها میرن توی باغچه ها هوار می کشیدن 

از همه بیشتر تو رو دعوا می کردن 

یه روز که خیلی توی باغچه بازی کردیم 

آقای وهاب تو رو مسئول باغچه کرد  

که یه روز در میون   

توی تابستون به باغچه ها اب بدی 

بعد از ظهر ها 

شقایق هم به همکاری دعوت شد 

تو و شقایق با هم به باغچه ها آب میدادین 

یادمه یه بار همدیگه رو خیس کرده بودین 

طوری که موش آب کشیده شده بودین 

بعد از اون دیگه همسایه ها نذاشتن به باغچه ها آب بدین 

ولی شما دو تا تازه آب بازی رو یاد گرفته بودین 

هر موقع هیشکی نبود توی حیاط  

می رفتین و همدیگه رو خیس می کردین 

بعد تو آفتاب بین درختا دراز می کشیدیدن تا خشک بشین 

من خیلی خوشم میومد 

ولی مامانم نمی زاشت بیام توی حیاط 

خوش به حالت شیطون!!! 

وقتی اینو می خونی احساس خنکی می کنی 

مگه نه؟! 

دوستی

یادت میاد یه کتاب به من هدیه داده بودی 

به نام دوستی 

من هنوزم دارمش 

توش این نوشته را دوست دارم 

از دست دادن یک دوست سخت است 

اما فراموش کردن دوستان مانند مرگ است 

  

«ماری لوییزدولارامی» 

to lose a friend is hardship 

but to forget them 

as if you died too. 

 

نمی دونم چرا دلم برات تنگ شده 

چرا ازت خبری ندارم؟؟؟