رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

رویاهای نازپری

طفیل هستی عشقندآدمی وپری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

عجب ماجرایی




کبری خانوم

مهربون شده بود

قاطی بود

معلوم نبود که سالمه یا نه؟

یه روز خوش اخلاق وخوشگل بود

ویه روز دیگه بداخلاق وبدترکیب می زد

اون روزم اومده بود خونه شما

البته خودت برام تعریف کرده بودی

من نبودم اونجا

داشت با مامانت گپ میزد

که تو دیدی خبری از این جقله های خونتون نیست

رفتی دیدی که بله آبجی کوچیکه جیش کرده تو کفش کبری خانوم

تو هم از شدت وحشت نمی دونستی که چه بکنی

منم که نبودم که کمکت کنم

 خلاصه در ورودی ساختمونو بستی

و مشغول تمیز کردن کفش کبری خانوم شدی

هر لحظه ممکن بود که بخواد بره

و تو داشتی مثل یه کارگر کار می کردی

کفششو چند دور شسته بودی و بعدشم خشک کرده بودی

و داشتی دیگه از ترس میمردی

کبری خانوم چند بار خواست بره

ولی دلش نیومد

بازم حرف داشت

سر دلش مونده بود

حالا مگه حرفاش تموم می شد

بالاخره موقع اذان مغرب تصمیم گرفت بره

و تو نمی دونم برای هزارمین بار کفششو پاک کرده بودی

گفتی که روزه بودی

دم اذان وقتی کبری خانوم کفشاشو پوشید دلت داشت

مثل سیر وسرکه می جوشید

خب خودت گفته بودی

من که از خودم نمیگم

ولی کفششو پوشید چیزی هم نفهمید

نفس راحتی کشیده بودی

عجب افطاری بود اون روز

به اندازه صد نفر خسته شده بودی

عزیز من

فداکاری




یادته فروزان

یه پسره جقله اومده بود توی ساختمون

خیلی شر بود

شقایق هم طبق معمول مشغول کتابهای خودش

تن تن ومیلو

وخانواده رابینسون کروزوئه

و بیست هزار فرسنگ زیر دریا

یه بلوایی شده بود توی ساختمون

میگم:

حمید پسر کوچولوی اصغر آقا که پدرش با وانت کار میکرد

هر روز صبح می اومد توی حیاط و شروع می کرد به اذیت کردن دخترای کبری خانوم

تو که میدونی کبری خانوم چه سلیطه ای بود

چند بار به حمید گفتیم که شلوغ نکنه

ولی از این گوش می شنید 

از اون گوش بیرون می رفت

خلاصه اون روز گریه سودابه بلند شد

کبری خانوم چادر جنگشو سرش کرد

با یه دمپایی ابری که معلوم بود برای حمومه اومد توی کوچه

یه نیگا کرد دید که ما سر جامون دستبه سینه وایسادیم

گفت کی سودابه رو اذیت کرده

تو گفتی :نمیدونم

کبری خانوم مثل غولهای قصه ها

چشمشو چرخوند 

کسی رو ندید 

گفت اینبار اگه اومد خبرم کنید

تو داشتی هنوز هم دست به سینه نیگاش می کردی

گفت چیه؟

چرا به من زل زدی؟

گفتی : هیچی بابا ...

همینطوری

کبری خانوم مثل لاتهای چاله میدون سروصدا کنان رفت

حمید از پشت دیوار اومد بیرون

گفتی ببین این زنه 

خانوم غوله است

مواظب باش که چی میکنی؟

حمید خنده کنان دندانهای صاف ویکدستشو نشون داد

که باشه

بعد از نیم ساعت 

دوباره گریه سودابه بلند شد 

و مصادف بااومدن کبری خانوم

و کتک کاری با حمید بود

یه بلوایی بودتوی ساختمون که نگو...

نمیدونم چرا هر چی فحش بود به تو میداد:

عوضیا

جانیا 

....

تو هم داشتی بهش می گفتی :

شکم گنده کون کوچیک

پیشونی بلند بدبخت

چشم تنگ دهن گشاد

و تن لش  باغ وحش

که به مامانت گفت:چرا این جواب منو میده؟

تو هم گفتی خب اونم داشت به حمید فحش میداد

مامانت گفت به تو چه!!!

تو گفتی: خب حمید کوچیکه

دوستمه

نمی خوام این حرفای زشتو یاد بگیره

همه زدن زیر خنده

نازنینی بودی عزیزم


رویای بی خیالی


یادت میاد فروزان 

توی پارک دانشجو کنار اون حوض آبی رنگ نشسته بودیم

داشتیم یواشکی پیراشکی می خوردیم

ماه رمضون بود و من وتو هم گرسنه ...

یهو تو گفتی : میدونی چی دلم میخواد ؟

گفتم : چی ؟

گفتی : غول چراغ جادو بیاد منو ببره دم دانشگاه اون پسره تا برم ببینمش

پیراشکی تو گلوم گیر کرد...:حالا چرا اونجا؟؟؟؟

:... حالا ...

یهو یه مردی با یه دستمال یزدی و کت وشلوار سیاه و کلاه شاپو وایساد روبرومون

از ترس داشتیم می مردیم

گفت : مگه دنبال غول چراغ جادو نمی گشتین؟

باهم :... چرا ؟...

پس یالا بپرین پشت موتور  ببرمتون همونجا که میخواید...

تو گفتی : از کجا معلوم تو آقا غوله باشی؟

گفت: دوستکامی دانشگاه مرکزی حقوق میخونه سه راه حافظ اصلا نمیخواد بریم

به من چه ؟...

یهو گفتی : باشه هر جا بری ماهم میایم

من با ترس زدم پهلوت که یعنی کجا میخوای بری بااین غول بی شاخ ودم...

تو با همون لبخند همیشگیت گفتی : تا نریم که نمی فهمیم ...

خلاصه خواستیم بپریم ترک موتور که دیدیم نیازی به پریدن نیست همین که گفتیم باشه سوار شدیم

رفتیم دم دانشگاه

حراست دانشگاه جلومونو گرفت

تو گفتی اومدم به داداشم یه چیزی بگم

خلاصه با هزار تا آبرو ریزی 

براش پیغام گذاشتی

آقا غوله تکون نخورده بود

تو گفتی : میشه بریم گذشته تا من شقایقم ببینم

آقا غوله دستشو کردتو جیبش یه حبه نبات داد به تو یه حبه هم به من

یهو دم خونه عصمت خانوم سبز شدیم

که با چادر گلگلی و زنبیلش داشت می رفت خرید

تا تو رو دید گفت :دختر میری برام سرکوچه رب گوجه بگیری بیای ؟پاهام درد می کنه...

گفتی باشه

با کله رفتی سر کوچه منم داشتم عین بز دنبالت میومدم

برگشتیم که خونه جهانگیر خان چاخان داشت برای جقله های کوچه قصه تعریف می کرد

تو بهش گفتی:اینقدر چاخان نگو...

با چشمای قرمزش که انگار از خواب صد ساله تازه بیدار شده بود 

گفت : تو که بازم اینجایی واسه چی برگشتی...

با دهن کجی گفتی:یه قر بده ببینم...

خواست بیاد دنبالت که بچه ها دوره اش کردن 

توروخدا یه قر بده

تورو خدا یه قر بده

داشت با تنبون استخوانیش

که اصلا کونی نداشت قر میداد

شاید تو هم قر میدادی با قرهای مزخرف اون جهانگیر ابله...

 یهو توی بلوار ولیعصر از جا پریدیم

ای وای خدا مرگم بده داشتیم بین جمعیت چند نفر قر میدادیم

سریع جیم شدیم تا ما رو به منکرات تحویل ندن

بالاخره سفر به گذشته هم کردیم

هیچی از شقایق نتونستیم بفهمیم

کجا غیبش زده بود

شاید تو کتاباش ول شده بود

شایدم داشت تابلوی ونگوگ رو بررسی میکرد


تو از این رویا چیزی یادت میاد فروزان


http://s2.picofile.com/file/7165586127/Mehran_Atash_Roya.mp3.html


عروسی دختر عذرا خانوم

 

 

 

 

 

عروسی دختر عذرا خانوم بود 

توی ساحتمون همه داشتن توی هم می لولیدن 

انگار این عروسی برای همه اهالی ساختمون بود 

می خواستن عروسی به بهترین نحو اجرا بشه 

خونه عروس زنونه بود 

خونه شما مردونه 

این وسط شقایق هم آتیش گرفته بود 

 هی از مردونه می رفت زنونه 

چای می برد 

شیرینی می آورد 

تو هم داشتی تو مجلس زنونه کار می کردی 

می رقصیدی 

شیطونی می کردی 

تور عروسو بلند می کردی 

به مرواریدای لباسش دست می زدی 

و به صورتش با آرزو نگاه می کردی 

شقایق هر چی می خواست تو رو خبر می کرد: 

فروزان میشه این سینی رو ازم بگیری بزاری آشپز خونه ؟ 

فروزان اون سینی چای رو بده 

شربتارو آماده کن بیام ببرم 

و حرکت دستها و کمکشان با میل ورغبت 

گاهی چنان قشنگ بود که صورتت سرخ میشد

خلاصه تو این بلوا که چش چشونمی دید 

شما دو تا داشتین خوب با هم فعالیت می کردین 

فاطمه فضول دو سه بار زد 

 تو پهلوی هاجر خانوم و گفت: 

می بینی چه با هم دوست شدن ! 

 خجالتم نمی کشن 

انگار نه انگار چیکار کردن... 

هاجر خانوم گفت: 

 چیکارشون داری مگه دارن چیکار می کنن بنده خدا ها 

 دارن کار می کنن... 

فاطمه فضول گفت:خب خواهر از همین جاها 

 بچه ها هر کاری بخوان می کنن.. 

اونورتر  

مریم دختر هاجر خانوم داشت به رزیتا می گفت   

« اون دوتا رو ببین ... چه کمکی می کنن ...» 

بعدش نخودی خندید ... 

ولی تو این حرفارو انگار نمی شنیدی 

شایدم می شنیدی و محل نمی دادی 

اینقدر به عذرا خانوم کمک کردی 

 که آخرش عذرا خانوم به تو یه شاباش اساسی داد 

چشمای مریم دیگه از زور حسادت درد گرفت 

و بقیه هم با اشارات دیگران داشتند پوز خند می زدند

تو با خوشحالی شاباش به دست می رقصیدی 

و اونو به شقایق نشون میدادی 

شقایق با خوشحالی دست می زد 

انگار تو داشتی برای اون می رقصیدی 

اونم فقط داشت برای تو دست می زد 

خنده شقایق شیرین بود 

کم می خندید ولی وقتی می خندید 

 چشماشم می خندید 

و این برای تو خیلی قشنگ بود 

دیگران به این عشق کودکانه پوزخند می زدند 

و بعضیها داشتن نقشه ای می کشیدن 

رفتن

فروزان 

یادت میاد بعد از یه دعوای زرگری 

بین همسایه ها 

شما از اونجا رفتین 

من همیشه دلتنگت موندم 

شقایق که همش یاد تو می کرد 

تا اینکه اونا هم از اونجا رفتن 

فقط ما موندیم 

تا ببینیم که چه می کند  

این زندگی با هزار خاطره  

که بین دیوارها جا ماند و 

از یادشان هم نرفت 

همیشه بهت نامه میدادم 

شقایق گه گداری به دیدن دوستاش میومد 

و با نگاه از من احوال تورو می پرسید 

و من هم به او لبخند میزدم 

یعنی ازت خبر دارمو 

حالتم خوبه 

داری درس میخونی 

داری بزرگ میشی 

داری دور شدن رو تمرین می کنی 

وای چه فاصله ای افتاد بین دوستیمون 

مگه نه ؟؟؟